ای همه خوبی تو را
باز آفتاب زد و باز هم این کاربر هوس مرغ سوخاری کرد. مادر می گوید این عشق به مرغ سوخاری از عنفوان کودکی در من ریشه داشته. الان درخت تنومندی شده که مهارشدنی نیست.
- ۰ نظر
- ۳۰ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۴۵
باز آفتاب زد و باز هم این کاربر هوس مرغ سوخاری کرد. مادر می گوید این عشق به مرغ سوخاری از عنفوان کودکی در من ریشه داشته. الان درخت تنومندی شده که مهارشدنی نیست.
دوست داشتم می توانستم لپ تاپ را رها کنم و از اتاق به حال بروم تا با پدرم به تماشای یورو 2020 بنشینم اما جزوه متون فقهی که در طول ترم گوشه چشمی هم به آن نداشتم دامانم را رها نمی کند.
ولی این انصاف نبود که آرایش بهم نیاد.
ببینید کی فهمیده فایل جزوه حقوق تطبیقی که امتحانش سه شنبه بود نسخه نهایی نبوده و یه جلسه رو بالکل نخوند و دقیقا سوال آخر از همون بود؟
آتش بس دان و فرندز دان من سیرمانی ندارد :)
آن دخترک خجالتی که دیگر خجالتی نیست را دیدی؟ بله درست است. خودم هستم. خانم آکوآ. دیگر ساکت نمی نشینم. دائم در حال صحبت کردنم. در حال انجام فعالیت هایی که قبلا فقط به خاطر ترس از انجام اشتباه آن کار، نمی کردم. صحبت نمی کردم چون فکر می کردم حرف هایی خوبی برای گفتن ندارم. کاری انجام نمی دادم چون فکر می کردم نمی توانم آن را به بهترین شکل ممکن انجام دهم. فکر می کردم آدم ها از من بدشان می آید و دوست ندارند با من رو به رو شوند. اما همه این ها تصورات غلطی بود که خودم برای خودم ساخته بودم! از وقتی از این مانع ذهنیم عبور کردم، فهمیدم من هم حرف هایی برای گفتن دارم. من هم مانند هر انسان دیگری در انجام بعضی از کارها مهارت دارم و در بعضی دیگر نه. می توانم با انسان ها ارتباط برقرار کنم. آن ها را درک کنم و از دید آن ها به دنیا نگاه کنم. تمام این ها به من این حس را القا می کند که انگار از قفس رها شده ام و تازه دارم زندگی می کنم.
این دختری که الان هستم همیشه درون من وجود داشت اما این اولین باری است که شما او را ملاقات می کنید.
تفاوت دنیای درون و بیرون من در این حد است که اگر خانواده ام پست های این صفحه را می خواندند، من آخرین نفری بودم که به عنوان نویسنده اش حدس می زدند.
شدن یا نشدنش دست من نیست. حتی اگر نشود هم برای من همیشه یک خیال سودمند باقی می ماند.
وقتی توده ای از افکار همیشگی به سمتم هجوم می آورد ناخودآگاه سینه ام تنگ می شود. نه اینکه فکر کنید دارم از صنایع ادبی زیبای زبان فارسی در جهت تاثیرگذاری بیشتر بر مخاطب استفاده می کنم. نه. واقعا سینه ام تنگ می شود. نفسم بند می آید. بغض گلویم را می گیرد و اشک ها از چشمانم سرازیر می شوند. در تمام این مدت یادم نمی آید به اندازه امروز بی دفاع بوده باشم. غریب. ناتوان. عاجز. اما وقتی بغض راه گلویم را می بندد و نفس کشیدن برایم سخت می شود امام رضا (علیه السلام) را صدا می کنم. چون می دانم که سایه جان در مشهد اسمم را پیش آقا برده و شاید برای من دعای کسی غیر از خودم بگیرد. شاید دعای سایه بگیرد. شاید دعای دایی عزیزم بگیرد. شاید خاله ام برایم دعا کند و دعایش بگیرد. نمی دانم. اما مطمئنم اگر امام رضا برایم دعا کنند قطعا دعایشان می گیرد. اگر امام زمان و اگر حضرت ام البنین.
بله در این حد حیاتی که از هیچ توسلی کوتاهی نکرده ام!
این همه من زحمت بکشم تو را از خودآگاه خودم بیرون کنم ناگهان ناخودآگاه کم شعورم تو را در رویاهایم به من نشان می دهد. در این بحبوحه امتحانات واقعا اگر حست برگردد می شود قوز بالا قوز. از همان دری که تشریف آورده اید تشریفتان را ببرید لطفا. من با این حال نزارم و تمام حجم استرس هایی که علی الخصوص در این مدت کشیده ام نمی توانم تو را هم به آن ها اضافه کنم. اگر برگردی می شوم تجسم غم و اینجا شاعر در وصف من می فرماید: چگونه این همه غم را به هر طرف بکشانم؟
*مطمئنم فردا که این پست را بخوانم از حجم اغراق آن شگفت زده می شوم اما بدان که علت آن فقط ساعت 00 است. همین.