نفس سخت
وقتی توده ای از افکار همیشگی به سمتم هجوم می آورد ناخودآگاه سینه ام تنگ می شود. نه اینکه فکر کنید دارم از صنایع ادبی زیبای زبان فارسی در جهت تاثیرگذاری بیشتر بر مخاطب استفاده می کنم. نه. واقعا سینه ام تنگ می شود. نفسم بند می آید. بغض گلویم را می گیرد و اشک ها از چشمانم سرازیر می شوند. در تمام این مدت یادم نمی آید به اندازه امروز بی دفاع بوده باشم. غریب. ناتوان. عاجز. اما وقتی بغض راه گلویم را می بندد و نفس کشیدن برایم سخت می شود امام رضا (علیه السلام) را صدا می کنم. چون می دانم که سایه جان در مشهد اسمم را پیش آقا برده و شاید برای من دعای کسی غیر از خودم بگیرد. شاید دعای سایه بگیرد. شاید دعای دایی عزیزم بگیرد. شاید خاله ام برایم دعا کند و دعایش بگیرد. نمی دانم. اما مطمئنم اگر امام رضا برایم دعا کنند قطعا دعایشان می گیرد. اگر امام زمان و اگر حضرت ام البنین.
بله در این حد حیاتی که از هیچ توسلی کوتاهی نکرده ام!
- ۰۰/۰۳/۲۸