مریض حالی
می نویسم از دیوانگی ام. از کم آوردنم. از این که دیگر به قول بهتاش فریبا رد داده ام. آیا این ها ناشکری است؟ نمی دانم. کاش نباشد. کاش یک درد و دل ساده باشد با خدایم. کاش تنها جملاتی باشد که از فرط دو ماه ننوشتن در پست بیان تایپ می شود. کاش خدایم من را بپذیرد. کاش به من حق بدهد. کاش مثل اطرافیانم که می گویند شکرگزار باش نباشد. کاش با این جمله روح مرا نخورد. کاش دست هایش را برایم باز کند و شانه هایش را مامن گریه هایم کند. کاش آرام داخل گوشم بگوید که من را می فهمد. بگوید که هوایم را دارد. بگوید که تمام می شود.
آکوآ که داخل سالن اختصاصی کتابخانه نشسته، ماسک را تا چشم هایش بالا کشیده، صدای کیبوردش در سالن می پیچد، اشک هایش از چشمانش روی گونه هایش سرازیر می شود، ماسک آن ها را پوشش می دهد، تنی خسته دارد. جانی ندارد. گم شده است. دلش مشهد می خواهد. کاش بروم شاید آن جا پیدا شدم.
- ۰۰/۱۱/۲۳