به نفرین مگر کارساز شود
هیچ زمان این حجم از خشم عمومی علیه حکومت را یادم نمی آید. کار دیگر از تظاهرات گذشته. مردم به نفرین نشسته اند.
- ۰ نظر
- ۲۲ مرداد ۰۰ ، ۱۹:۵۵
هیچ زمان این حجم از خشم عمومی علیه حکومت را یادم نمی آید. کار دیگر از تظاهرات گذشته. مردم به نفرین نشسته اند.
قبل از آمدن کرونا یادم می آید یکی از علما از دنیا رفته بود. یک شب به خواب دخترش آمد و با او به صحبت نشست. چیزی که از گفت و گوی آن ها یادم است و به من رسید این بود که "بروید دعا کنید. آینده طوری می شود که همه آرزوی مرگ کنند." از آن روز این جمله از یادم نمی رود اما تا الان هم جرات نداشتم که باورش کنم. ولی وقتی اتفاقات را کنار هم می بینم بعید نمی دانم این جمله آرزوی مردم شود.
همیشه با خودم فکر می کنم من که مدت هاست تنها هستم آیا هیچ وقت به بودن یک آدم دیگر برای همیشه در کنارم عادت خواهم کرد؟ می توانم هر روز صبح برای دیدن چهره اش ذوق کنم؟ شب ها در کنارش آرام بگیرم؟ او را نه از سر اجبار و وظیفه بلکه قلبا و با تمام وجود دوست داشته باشم؟ می توانم در کنارش خودم باشم؟ می شود پرده ای میان ما نباشد؟ می شود عادت نکنیم به بودن هم؟
این بار ترس عجیبی مرا دربرگرفته. گویی از کودکی بوی تنم به مشامش نخورده. دستانش دور کمرم حلقه شده و دارم به مرز خفگی می رسم. می خواهم از دستش فرار کنم. نمی شود. ول نمی کند. از بعدش بیشتر می ترسم. از این که دیگر سوی هیچ نور امیدی را نبینم. از این که لج کنم. از این که از خدا دور شوم. می ترسم آن شخصیت لجباز آکوآ ناگهان بالا بزند و تمام حجب و حیا را قورت دهد یک آب هم رویش. می ترسم بعدش چه می شود. خیلی می ترسم.
از آنجایی که به شدت به آزادی بیان اهمیت می دهم براتون قابلیت نظر غیرخصوصی گذاشتم :)
من رو نداشتید می خواستید چی کار کنید؟
-عنوان جهت طنز مطلب است و تلمیح به سریال لیسانسه ها دارد-
حاجی جان اگر وجود داری باید بهت بگویم وقتی آمدی، بیا برای خانه مان تلویزیون نخریم. به جایش یک پروژکتور بزرگ بخریم با دو اسپیکر در دو طرف هال. من دیگر از لپ تاپ خسته شده ام.
یکی دیگر از دوستانم هم عشق را تجربه کرد. زیبا نیست؟ با کسی بودن. کسی را داشتن. به بهانه او کل روز را لبخند زدن. شوق و اشتیاق یک رابطه. خیالبافی های دخترانه. صبحت های شب تا صبح. محبت کردن و محبت دیدن. لمس شدن و یکی شدن دو روح. آه که از ته قلبم برایش خوشحالم انگار که خودم کسی را یافته باشم. نه این را می گویم تا متنم زیبا شود بلکه از ته دل برایشان خوشحالم و دعا می کنم و هیچ آرایه اغراقی به این پست اضافه نکرده ام.
اما برایم خیلی جای تعجب دارد که چه شد که این طور شدم؟ چرا ضعیف شدم؟ من هیچ فعالیت جسمی یا ذهنی حتی ندارم. قبل تر ها مثلا زمان کنکور 7-8 ساعت درس می خواندم بدون خواب کافی شبانه. تغذیه ام هم مثل همیشه بود. یک بار هم حال جسمانیم بد نشد. الان که نصف آن زمان هم انرژی مصرف نمی کنم مثل زامبی ها شده ام. شاید از هجوم افکار وحشی شبانه است. شاید از استرس های گاه گاه زندگی. شاید هم ناشی از بزرگ شدن زیاد از حد کودکی است که آمادگیش را نداشت.
مادر هر لحظه مانند برق بالای سرم ظاهر می شود تا مطمئن شود حالم خوب است. از همان لحظه ای که دیشب حالم بد شد تا الان مادر به خیکم انواع آب لیمو عسل ها، پسته تازه، صبحانه و ناهار و شام مفصل بسته. می ترسم این بار از این طرف بیفتم و تبدیل به خرس شوم! قربان مادر بشوم که اگر نبود من حتما کارم به بیمارستان می کشید.
حقیقتا از لحاظ جسمی احساس خوبی ندارم. بسیار ضعیف شده ام. دائم سرگیجه دارم. دست هایم گاها می لرزد. بدنم عرق می کند و زیر چشمانم گود افتاده. تا ساعت 11 صبح می خوابم. انرژی ندارم. نمی دانم این ها از کمبود آهن است یا از ضعف بدنیم. اگر تا چند روز آینده خوب نشوم راهی ندارم که مقاومت را کنار بگذارم و به دکتر بروم. چه شد آکوآ به اینجا رسید؟ دنیا با من چه کردی؟