این چند روزه خوابم به شدت بهم خورده. البته کاریش هم نمی شود کرد چون بالاخره تنها مشکل اینه که تحت فشار خوابیم!
رفته رفته هوا خنک شده. دیگر به کولر نیازی نیست. می شود پنجره را باز گذاشت -البته اگر ترس از پرنده مان اجازه دهد-
نزدیک پاییز است و من هم خوشحالم هم ناراحت. خوشحال از این که باران می آید، زمین خیس می شود، می شود لباس های قشنگ زمستانی پوشید اما کمی هم ناراحتم چون سرمایی شده ام و بدن لاجون من توان مقابله با سرما را ندارد. علاوه بر آن پاییز همیشه دلگیر است و وقتی تنها باشی دلگیرتر! خدا را چه دیدی شاید این پاییز آمد و ما هم برگ ریزان شدیم.
برای خالی نماندن عریضه در انتهای این پست یک مصداق از ضعیف و لاجون بودنم را شرح می دهم. پاییز یا زمستان ترم 3 بود. در حیاط دانشگاه با بچه ها لش کرده بودیم و داشتیم پنیر کبابی می خوردیم. من هم به صورت مچاله کنار بچه ها نشسته بودم و مشغول صحبت بودم. نمی دانم یک دفعه کدام ککی رفت توی تنبان دو دوست عزیزم که ناگهان بلند شدند و تصمیم گرفتند راه بروند. من را هم با خود بردند. بعد از چند قدم که از بوفه دور شدیم، یهووووو کمرم گرفت. آن هم از سرما! بله برنامه آن شب که مثل همیشه تجریش گردی و گز کردن رستوران ها بود کنسل شد و من به زور خود را لنگان لنگان به در ماشین اسنپ رساندم تا به خانه برگردم. پس لطف کنید با من از سرمایی بودن صحبت نکنید.
این بود انشای من.