حریم مان

هشدار که آرامش ما را نخراشی و از این صوبتا

حریم مان

هشدار که آرامش ما را نخراشی و از این صوبتا

امشب شب مهتابه

يكشنبه, ۱۴ شهریور ۱۴۰۰، ۱۰:۱۵ ب.ظ

این ها را جهت آپدیت ملاک هایم می نویسم (نه صد در صد جدی نه صد در صد فان :)

قوی، شجاع، فان و بامزه، دارای قلبی پاک، نقطه مقابل استرسی، مستقل، غیرتی، مصمم، اهل ابراز علاقه کلامی و انواع دیگرش، هول نباشد، بخشنده، کمی دیوانه و غیرقابل پیش بینی. اتو کشیده و مرتب نباشد ولی شلخته هم نباشد. صدایش مثل مهراد هیدن، قد برایم مهم نیست ولی چهارشانه باشد. پوست سبزه. چشم ابرو مشکی. اهل کار. منطقی با احساس.

در باقی موارد به تفاهم می رسیم.
 

  • ۱ نظر
  • ۱۴ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۱۵
  • آکوآ ...

عاشقا بهم نمی رسن.

يكشنبه, ۱۴ شهریور ۱۴۰۰، ۱۰:۱۰ ب.ظ

هر که در این بزم مقرب تر است 

جام بلا بیشترش می دهند

 

فکر کنم خدا روم کراش داره جدی جدی :)

  • ۱ نظر
  • ۱۴ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۱۰
  • آکوآ ...

413

يكشنبه, ۱۴ شهریور ۱۴۰۰، ۱۰:۰۶ ب.ظ

از انسان هایی که همه جا خودشونن خیلی خیلی خوشم میاد. اونایی که خودشون رو سانسور نمی کنن. راحت حرفشون رو میزنن ولی بی احترامی نمی کنن. حتی تو ادبیات هم همیشه از سعدی خوشم میومد که حرفش رو نمی پیچوند برعکس حافظ. حالا دورم پر شده از آدمایی که اینجوری نیستن. عمیقا احتیاج دارم آدمای اطرافم رو ریفرش کنم. یه حال درست حسابی بهشون بدم. 

  • ۲ نظر
  • ۱۴ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۰۶
  • آکوآ ...

412

يكشنبه, ۱۴ شهریور ۱۴۰۰، ۱۰:۰۴ ب.ظ

کمرم درد می کنه امیدوارم چیزی که فکر می کنم و استرسش رو دارم نباشه. خواهش می کنم نباشه. این تن بمیره اون نباشه.

  • ۰ نظر
  • ۱۴ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۰۴
  • آکوآ ...

علی برکت الله

يكشنبه, ۱۴ شهریور ۱۴۰۰، ۰۷:۲۵ ب.ظ

اینجا می نویسم تا به افکار معلق در ذهنم اعتراف کنم. من شخصا فکر می کنم خدا از همه آدم ها یک چیز رو نمی خواد. خدا برنامه عمومی زندگی رو برامون مشخص کرده و گفته کلیت داستان اینه. اگه تو شامل حال تبصره نشدی، با عقلت برو جلو به شرطی که خدا رو از یادت نبری. 

اینجا می نویسم چون در این جا خودم هستم و اجازه نمی دهم سانسورچی درونم مانع شفافیت حرف هایم شود. مادر هم موافق بود. پس فقط می ماند مطمئن شدن به راهی که می خواهم انتخاب کنم و البته قوی تر کردن خودم مقابل قضاوت ها.

  • ۰ نظر
  • ۱۴ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۲۵
  • آکوآ ...

مرسی اه

يكشنبه, ۱۴ شهریور ۱۴۰۰، ۰۷:۲۱ ب.ظ

دوست ندارم فاز نصیحت بردارم اما خانم ها و آقایان محترم!

لطفا هرجا در زندگی هر انسانی مقداری تناقض دیدید، سعی نکنید بلندگو بگیرید دستتون و قضاوت های بی انتهاتون رو نثار اون شخص کنید. اول از همه یه نفس عمیق بکشید، یه لیوان آب بخورید و با خودتون زمزمه کنید: به من چه! 

تا وقتی جای انسان دیگری زندگی نکردید به رویه بالا ادامه بدید.

  • ۰ نظر
  • ۱۴ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۲۱
  • آکوآ ...

409

يكشنبه, ۱۴ شهریور ۱۴۰۰، ۰۷:۱۸ ب.ظ

و تو به من بگو چه کاری سخت تر از این که به کسی بگی اون حس متقابل رو اصلا نداری.

  • ۰ نظر
  • ۱۴ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۱۸
  • آکوآ ...

آکوآ نوشت

پنجشنبه, ۱۱ شهریور ۱۴۰۰، ۰۸:۲۱ ب.ظ

این چند روزه خوابم به شدت بهم خورده. البته کاریش هم نمی شود کرد چون بالاخره تنها مشکل اینه که تحت فشار خوابیم! 

رفته رفته هوا خنک شده. دیگر به کولر نیازی نیست. می شود پنجره را باز گذاشت -البته اگر ترس از پرنده مان اجازه دهد- 

نزدیک پاییز است و من هم خوشحالم هم ناراحت. خوشحال از این که باران می آید، زمین خیس می شود، می شود لباس های قشنگ زمستانی پوشید اما کمی هم ناراحتم چون سرمایی شده ام و بدن لاجون من توان مقابله با سرما را ندارد. علاوه بر آن پاییز همیشه دلگیر است و وقتی تنها باشی دلگیرتر! خدا را چه دیدی شاید این پاییز آمد و ما هم برگ ریزان شدیم.

برای خالی نماندن عریضه در انتهای این پست یک مصداق از ضعیف و لاجون بودنم را شرح می دهم. پاییز یا زمستان ترم 3 بود. در حیاط دانشگاه با بچه ها لش کرده بودیم و داشتیم پنیر کبابی می خوردیم. من هم به صورت مچاله کنار بچه ها نشسته بودم و مشغول صحبت بودم. نمی دانم یک دفعه کدام ککی رفت توی تنبان دو دوست عزیزم که ناگهان بلند شدند و تصمیم گرفتند راه بروند. من را هم با خود بردند. بعد از چند قدم که از بوفه دور شدیم، یهووووو کمرم گرفت. آن هم از سرما! بله برنامه آن شب که مثل همیشه تجریش گردی و گز کردن رستوران ها بود کنسل شد و من به زور خود را لنگان لنگان به در ماشین اسنپ رساندم تا به خانه برگردم. پس لطف کنید با من از سرمایی بودن صحبت نکنید.

این بود انشای من.

  • ۳ نظر
  • ۱۱ شهریور ۰۰ ، ۲۰:۲۱
  • آکوآ ...

دوباره درگیرشم بدجور

پنجشنبه, ۱۱ شهریور ۱۴۰۰، ۰۸:۰۵ ب.ظ

به راستی که در آمپاس شدیدی هستم. فشار وزنه های چند صد کیلویی را روی دوش خودم حس می کنم. صفر تا صد این زندگی را خودم باید بسازم. یک لحظه نباید غفلت کنم. من زندگی سیندرلایی ندارم. خودم باید بلند شوم. اما برای شروع نمی دانم کدام راه را بروم. راهی که خدا برای دیگر آدم ها مشخص کرده یا راهی که با عقل خودم برای شخص من جواب می دهد. نمی خواهم وقتی سنم رفت بالا حسرت این روز را بخورم که چرا این تصمیم را گرفتم. با خدایم صحبت ها را کردم. از او و تنها از او خواستم بهترین راه را به من نشان دهد که من نمی خواهم خلاف رضای او عمل کنم.

  • ۰ نظر
  • ۱۱ شهریور ۰۰ ، ۲۰:۰۵
  • آکوآ ...

خدا چگونه با ما سخن می گوید

سه شنبه, ۹ شهریور ۱۴۰۰، ۰۹:۴۵ ب.ظ

ای انسان! تا به حال چند بار شده که با دیدن نشانه های پشم هایت بریزد؟ چند بار شده جواب سوالات ذهنی ات را از دهان انسان های دیگر بشنوی؟ 

در این یک هفته اخیری که بر من گذشت روزی نبود که نشانه ای نبینم. نشد سوالی ذهنم را درگیر کند اما جوابش را نیابم. جوال سوال ذهنی امروزم را در یوتوب یافتم. از چنلی که هر موقع ویدیو آپلود می کرد همان روز می دیدم اما ویدیو امروز برای یک ماه و نیم پیش بود که ندیده بودم. بعد از یک ماه و نیم، در چنلی که تا ویدیو آپلود می کند من می بینم، باید عدل همین ویدیو را بگذارم و نبینم و دقیقا همین امروز بعد از چند ساعت درگیری فکری ببینم. خدا چگونه با ما سخن می گوید :))

  • ۰ نظر
  • ۰۹ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۴۵
  • آکوآ ...