تجربه های جدیدم
این کاربر دیروز کارت کتابخانه در دست وارد کتابخانه شد. کوله ای مملو از کتاب های قطور بر پشتش و ساکی محتوی دیگر کتاب های قطور در دست راستش داخل سالن شد. همه صندلی ها پر بود چون صبح دیر از خواب بیدار شده بود و ترافیک هم مزید بر علت شد. به زور و زحمت یک جایی در گوشه سالن یافت و به سمت آن شتافت. روی میز یک شارژر بود و از خانم و آقایی که اطرافش نشسته بودند پرسید: آیا این جا متعلق به کسی است؟ الهی شکر هردو آن قدر مشغول مطالعه بودند، متوجه نشده بودند آیا آن جا کسی می نشسته که الان رفته یا نه. -هنوز برایم عجیب است که چطور اینقدر در درس غرق شده بودند!- همین جا بود که نشستم روی صندلی و گفتم اگر آمد بلند می شوم. در این حین مسئول سالن با آن موهای سفید کم پشت و چشم های سبزش با چهره ای درهم سمتم آمد و تذکر داد نباید کوله داخل بیاورید. راستش از نوع نگاهش ترسیدم و بعد از سال ها یاد ناظم ترسناک راهنمایی افتادم که وقتی تذکر می داد چه طور صورتش برافروخته و چشمانش گرد می شد. همین شد که کوله ام را برداشتم و رفتم دنبال کمد. از یک خانم مهربان راهنمایی گرفتم و او با حوصله بسیار برایم توضیح داد چگونه کمد بگیرم. دوباره برگشتم داخل سالن. هربار مسئول سالن از کنارم می گذشت یاد همان ناظم راهنمایی می افتادم و آماده دفاع مشروع می شدم. تا این که آخرین باری که از کنارم گذشت کمی نزدیک تر آمد و گفت: می توانی چراغ را روشن کنی. با مکثی که کردم خودش برایم چراغ را روشن کرد. من هم دیگر یاد ناظممان را از خاطرم پاک کردم و در دل گفتم: عاخی چه مهربان!
هوای مطبوع دیروز، فضای زیبای کتابخانه، بوفه دنجش، ترسی که داشتم، نمازخانه و آرامشش و حس مفید بودن همگی از دیروز در خاطر آکوآ ثبت شدند.
- ۰۰/۰۸/۱۶