حریم مان

هشدار که آرامش ما را نخراشی و از این صوبتا

حریم مان

هشدار که آرامش ما را نخراشی و از این صوبتا

نه چشمان تو نه خواب های من

دوشنبه, ۱۱ مرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۵۴ ب.ظ

هیچ وقت نمی خواستم در مورد این قضیه بنویسم. برای همیشه فراموشش کرده بودم. برایم تمام شده بود. شاید اصلا هیچ وقت رسما شروع هم نشده بود. اما نمی خواهم آکوآ را سانسور کنم. انکار نمی کنم که از ذهنم رد می شود. اما فقط رد می شود. حتی لحظه ای ایست ندارد. تصمیم گرفتم همین الان که از ذهنم رد شد به این فکرم فرمان ایست دهم تا بایستد که من به امورش رسیدگی کنم. همین جا به حسابش برسم و دیگر اجازه عبور گذرا به آن ندهم. راستش وقتی که نگاهت کردم ناخودآگاه یک لحظه گفتم کاش همه چیز بهتر از این که شده پیش می رفت. گفتم می شد خاطرات قشنگی را با هم رقم می زدیم. لبخند روی لب های یکدیگر می آفریدیم. دستان هم را لمس می کردیم. آغوشمان گرمای وجود یکدیگر را احساس می کرد. تو از روزت برایم می گفتی من با چشمانی مشتاق به تو خیره می شدم و آن قدر غرق در نگاهت می شدم که صدایت را نمی شنیدم. از شوق دیدارت کل روز لبخند بر لب داشتم. اگر درد داشتی برایت مرهم می شدم. اگر حرف داشتی برایت گوش می شدم. اگر اشک داشتی برایت شانه می شدم. اگر بغض داشتی صدایت می شدم. اگر عشق داشتی برایت ظرف می شدم. اما نه با من حرف داشتی، نه برای من اشک ریختی، نه بغضی کردی و نه عشقی برایم داشتی. تو انتخاب کردی که نباشی اما بدان که چشم ها دروغ نمی گویند. حس آدم ها به هم منتقل می شود. حسرت از صد کیلومتری هم تشخیص داده می شود حتی اگر نگاهت را بدزدی. حتی اگر سعی کنی نشان ندهی. چشمانت نمی گذارند. نه چشمان تو و نه خواب های من. هیچ کدام نمی گذارند فراموش کنیم. 

 

  • ۰۰/۰۵/۱۱
  • آکوآ ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">