ابری که در بیابان
خسته. همراه با سردرد. امتحان 6 ساعت دیگر و منی که فقط 10 صفحه درس خوانده ام. دیروز روز پرمشغله ای بود و اصلا نتوانستم استراحت کنم. یاس از آن طرف آب ها بالاخره آمد و ما رفتیم به دیدنشان. دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد؟ وقتی بعد دو سال بهترین دوست دوران کودکی خود را در آغوش بگیری الحق که ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد. ذره های وجود دل تنگش بود. کاش می توانستم پیشش بمانم اما چه کنم که آموزش وحشی ما تا آخر این هفته 4 تا امتحان در دامان ما گذاشته و دست ما از همه جا کوتاه است. بعد از دیدار یار غایب وقتی به خانه برگشتیم از آن سردرد های ناشی از خستگی گرفته بودم. طبق روال همیشه ژلوفن شد مرهم دردم و بعد هم به رخت خواب رفتم اما چه می دانستم خستگی دیشب از آن جنس خستگی هایی است که از شدت آن خوابم هم نمی برد!
در تمام مدتی که در تلاش برای خواب بودم تنها به این فکر می کردم که چه می شود؟ یعنی درست شده؟ نشده؟ اگر نشده باشد چه؟ همه این فکر ها در سرم بود حتی هنوز هم هست اما فقط یک جمله می تواند من را آرام کند و بگذارد مانند بچه آدمیزاد بر خودش توکل کنم:"قل حسبی الله لا اله الا هو علیه توکلت و هو رب العرش العظیم"
- ۰۰/۰۳/۲۳