حریم مان

هشدار که آرامش ما را نخراشی و از این صوبتا

حریم مان

هشدار که آرامش ما را نخراشی و از این صوبتا

تجربه های جدیدم

يكشنبه, ۱۶ آبان ۱۴۰۰، ۰۳:۴۷ ب.ظ

این کاربر دیروز کارت کتابخانه در دست وارد کتابخانه شد. کوله ای مملو از کتاب های قطور بر پشتش و ساکی محتوی دیگر کتاب های قطور در دست راستش داخل سالن شد. همه صندلی ها پر بود چون صبح دیر از خواب بیدار شده بود و ترافیک هم مزید بر علت شد. به زور و زحمت یک جایی در گوشه سالن یافت و به سمت آن شتافت. روی میز یک شارژر بود و از خانم و آقایی که اطرافش نشسته بودند پرسید: آیا این جا متعلق به کسی است؟ الهی شکر هردو آن قدر مشغول مطالعه بودند، متوجه نشده بودند آیا آن جا کسی می نشسته که الان رفته یا نه. -هنوز برایم عجیب است که چطور اینقدر در درس غرق شده بودند!- همین جا بود که نشستم روی صندلی و گفتم اگر آمد بلند می شوم. در این حین مسئول سالن با آن موهای سفید کم پشت و چشم های سبزش با چهره ای درهم سمتم آمد و تذکر داد نباید کوله داخل بیاورید. راستش از نوع نگاهش ترسیدم و بعد از سال ها یاد ناظم ترسناک راهنمایی افتادم که وقتی تذکر می داد چه طور صورتش برافروخته و چشمانش گرد می شد. همین شد که کوله ام را برداشتم و رفتم دنبال کمد. از یک خانم مهربان راهنمایی گرفتم و او با حوصله بسیار برایم توضیح داد چگونه کمد بگیرم. دوباره برگشتم داخل سالن. هربار مسئول سالن از کنارم می گذشت یاد همان ناظم راهنمایی می افتادم و آماده دفاع مشروع می شدم. تا این که آخرین باری که از کنارم گذشت کمی نزدیک تر آمد و گفت: می توانی چراغ را روشن کنی. با مکثی که کردم خودش برایم چراغ را روشن کرد. من هم دیگر یاد ناظممان را از خاطرم پاک کردم و در دل گفتم: عاخی چه مهربان!

هوای مطبوع دیروز، فضای زیبای کتابخانه، بوفه دنجش، ترسی که داشتم، نمازخانه و آرامشش و حس مفید بودن همگی از دیروز در خاطر آکوآ ثبت شدند.

  • ۰۰/۰۸/۱۶
  • آکوآ ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">