حریم مان

هشدار که آرامش ما را نخراشی و از این صوبتا

حریم مان

هشدار که آرامش ما را نخراشی و از این صوبتا

مایه شرمساری

يكشنبه, ۱۴ فروردين ۱۴۰۱، ۱۱:۱۱ ب.ظ

دیدم اینجا بی استفاده افتاده خواستم از همین تریبون اعلام کنم چرا قسمت آخر پیکی بلایندرز نمیاد؟

همین. می دونم تاثیرگذار بود. اما مدتی است از آن دختر متن نویس خانم بلاگ فاصله گرفته و رنگ و بوی توییتر گرفته ام. پس باز هم تا درودی دیگر بدرود.

  • ۲ نظر
  • ۱۴ فروردين ۰۱ ، ۲۳:۱۱
  • آکوآ ...

تا درودی دیگر بدرود

جمعه, ۵ فروردين ۱۴۰۱، ۰۱:۳۸ ب.ظ

حالم خوب است. بدون هیچ کلام اضافی. امیدوارم کائنات این پست را نخواند تا حال بد را به هفت روش سامورایی داخل پاچه مان کند. 

  • ۰ نظر
  • ۰۵ فروردين ۰۱ ، ۱۳:۳۸
  • آکوآ ...

443

شنبه, ۲۸ اسفند ۱۴۰۰، ۰۲:۳۵ ب.ظ

در راستای پست قبل باید بگویم می دانم دیروز که هیچ حتی امروز هم 29 اسفند نیست. قصد داشتم 29 اسفند آن پست را منتشر کنم که پاک یادم رفت و سریعا روی ذخیره و انتشار کلیک کردم. این حواس پرتی بد است واقعا.

  • ۰ نظر
  • ۲۸ اسفند ۰۰ ، ۱۴:۳۵
  • آکوآ ...

پایان 1400

جمعه, ۲۷ اسفند ۱۴۰۰، ۰۹:۰۶ ب.ظ

از شروع سال 99 تا 1400 برایم سفری بود با تجربه ای بیش از دو سال تقویمی. شب هایی بر من گذشت که نمی توانستم باور کنم آفتاب طلوع می کند. صبح هایی را دیدم که دوست نداشتم خدا مرا از خواب بیدار کند اما در کنار این ها لحظه هایی را زندگی کردم که حتی هنوز فکر می کنم رویای شیرینی بوده که در خواب دیده ام. حس هایی را برای اولین بار تجربه کردم و از بودن لذت بردم. همین سال بود که فهمیدم می شود تمام تلاشت را بکنی، هر آنچه در توانت هست را بگذاری وسط و این تمام قد تو باشد اما نشود که نشود. یاد گرفتم بپذیرم به صلاحم نبودن را اما در کنارش امید داشته باشم که وجودی فراتر از تصورم هر لحظه و هر کجا مراقبم هست تا آسیب نبینم. یاد گرفتم با خلوص بیشتری دعا کنم و حتی اگر نشود هم به قول پدرم خدا را به خدایی قبول داشته باشم. من امسالم را دوست داشتم چون یاد گرفتم نترسم. یاد گرفتم ادامه دهم حتی با دستان خالی و سردم اما قلبی که به امیدش گرم است. پس ادامه می دهم و صبر می کنم شاید آخرش را برایم قشنگ تر نوشته باشد.

1400/12/29

  • ۰ نظر
  • ۲۷ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۰۶
  • آکوآ ...

در تکاپوی زنده ماندن، پارت دوم

چهارشنبه, ۱۱ اسفند ۱۴۰۰، ۱۱:۲۹ ق.ظ

بهترم. خیلی بهتر. دید تازه ای به دنیا پیدا کرده ام. انگار آدم قبل نیستم اما هنوز تمام نشده ام. هنوز هستم. سعی می کنم با تکرار "اللهم فاجعل نفسی مطمئنة بقدرک راضیة بقضائک" روزم را شب کنم. البته قابل ذکر است که شخصیت هپی و دیوانه ام کمی برگشته و نگذاشتم غبار افسردگی روی آن جا خوش کند. با تمام وجود سعی می کنم تا همیشه دیوانه بمانم. دیوانگی را دوست دارم. امیدوارم رو به رویم هرچه که هست و زندگی هر خوابی که برایم دیده این یک ویژگی را از من نگیرد.

+متاسفم. خودم از عنوان تیپیکال این پست اسهال می شوم. شما بگذارید به پای یک مدت مدیدی ننوشتن.

  • ۰ نظر
  • ۱۱ اسفند ۰۰ ، ۱۱:۲۹
  • آکوآ ...

با احترام. آکوآ

پنجشنبه, ۵ اسفند ۱۴۰۰، ۱۰:۵۲ ب.ظ

عذرخواهم از این که چندوقتی است حال فضای واقعی اطراف من و فضا های مجازی متعلق به من حال خوبی ندارند اما من بلد نیستم تظاهر کنم. امیدوارم امروز یعنی 5 اسفند 1400 بشود نقطه عطفی در زندگی من تا همیشه یادم بماند و دیگر به عقب برنگردم. بتوانم محکم بایستم و تمام قدرتم را در مشت هایم جمع کنم و نگذارم احساساتم تبدیل به اشک شوند و از گونه هایم سرازیر شوند. امروز جلوی خود کسی که واقعیت را به صورتم کوبید شکستم. خیلی سعی کردم خودم را قوی نگه دارم و با وجود ماسک و معلوم نبودن صورتم و مچاله کردن لب هایم نگذارم تا آخرین سنگر هم درهم بکشند و صورتم خیس شود. اما اصلا موفق نبودم. شکستم و خالی شدم. سخت بود. انکارش نمی کنم. هنوز هم آسان نیست. اما همه تلاشم بر این است که راحت تر با قضیه کنار بیایم. سریع تر از قبل خودم را جمع کنم. راستش کمی نسبت به قبل موفق تر بودم. مادر می گوید اگر خدا بخواهد هیچ کس جلودارش نیست. مادر راست می گوید اما من دیگر دعا نمی کنم. از خدا نمی خواهم. برایش سعی می کنم اشک نریزم و مثل یک حقیقت تلخ آن را بپذیرم. آسان نیست اما واقعی است. شیرین نیست اما حقیقت دارد. پس ادامه می دهم. قبل امروز هم از خدا خواسته بودم که هر آنچه رو به رویم هست را اول توانش را به من بدهد، خوب یا بد. هنوز هم از خدا همین را می خواهم. من از ثانیه بعد خودم خبر ندارم. پس از او که قدرت مطلق است می خواهم توان هر آنچه روبه رویم هست را به من عطا کند که او از همه نسبت به من مهربان تر است.

این کاربر امیدوار است زودتر حالش سر جایش بیاید و به روال سابق برگردد تا بیش از این حجم غم من شما دوستان عزیز را نشانه نگیرد.

 

  • ۰ نظر
  • ۰۵ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۵۲
  • آکوآ ...

مریض حالی

شنبه, ۲۳ بهمن ۱۴۰۰، ۱۱:۱۷ ق.ظ

می نویسم از دیوانگی ام. از کم آوردنم. از این که دیگر به قول بهتاش فریبا رد داده ام. آیا این ها ناشکری است؟ نمی دانم. کاش نباشد. کاش یک درد و دل ساده باشد با خدایم. کاش تنها جملاتی باشد که از فرط دو ماه ننوشتن در پست بیان تایپ می شود. کاش خدایم من را بپذیرد. کاش به من حق بدهد. کاش مثل اطرافیانم که می گویند شکرگزار باش نباشد. کاش با این جمله روح مرا نخورد. کاش دست هایش را برایم باز کند و شانه هایش را مامن گریه هایم کند. کاش آرام داخل گوشم بگوید که من را می فهمد. بگوید که هوایم را دارد. بگوید که تمام می شود. 

آکوآ که داخل سالن اختصاصی کتابخانه نشسته، ماسک را تا چشم هایش بالا کشیده، صدای کیبوردش در سالن می پیچد، اشک هایش از چشمانش روی گونه هایش سرازیر می شود، ماسک آن ها را پوشش می دهد، تنی خسته دارد. جانی ندارد. گم شده است. دلش مشهد می خواهد. کاش بروم شاید آن جا پیدا شدم.

 

  • آکوآ ...

la casa de papel

جمعه, ۱۲ آذر ۱۴۰۰، ۱۱:۰۳ ب.ظ

سایت دانلود فیلم را که باز کردم، با دیدن عبارت پایان سریال، حجم سیاهی از غم قلبم را فرا گرفت.

  • آکوآ ...

خواستار بازگشت ورژن 3 سال پیش اینجانب

سه شنبه, ۹ آذر ۱۴۰۰، ۰۸:۱۰ ب.ظ

می خواهم بدین وسیله اعلام کنم دارم زیر بار درس خواندن جان می دهم. یا بهتر بگویم گاوم دارد می زاید. شاید بهتر باشد به فارسی سخت بگویم: دارم جر می خورم. تمام این مدت به این فکر می کنم من چطوووور برای کنکور کارشناسی می خواندم و آخ هم نمی گفتم! چرا این ما تحت مبارک دیگر بند نمی شود تا مثل جوانی هایم آن قدر درس بخوانم تا نمره چشمم بالاتر برود؟ آن آکوآی خرخون کجا رفته است؟ پشتیبان سنجاب کجاست که از ترس نگاه های نافذش کتاب ها را جر دهم؟

  • آکوآ ...

در اندیشه هایم

شنبه, ۶ آذر ۱۴۰۰، ۱۱:۰۸ ب.ظ

آیا آن دو نفر دنبال کننده خاموش ارزش آن را دارند که آکوآ سکوت کند و از مرور روزهایش کلمه ای در امن ترین صفحه اش ننویسد؟

خودم هنوز جواب این سوال را نمی دانم اما امشب نخواستم از نوشتن به خاطر آن دو موجود اجتناب کنم. می نویسم. شاید با کمی سانسور.

این روزها ساعت خوابم به طرز فضایی بهم ریخته. صبح ها با سردرد از خواب بیدار می شوم. شب اصلا خوب نمی خوابم. بدتر از تمام این ها این است که برایش دلیلی پیدا نمی کنم. چرا باید شب دیر بخوابم وقتی بدنم از حستگی توان نشستن هم ندارد؟ چرا مغزم حین خواب ساکت نمی شود و به بی اهمیت ترین مسائل می اندیشد؟ این آشفتگی ذهنی من از کجا آب می خورد؟ اگر پاسخی برایش یافتم و همچنان آن دو دنبال کننده خاموش را به ترک دیوار واصل کردم، نتیجه غایی را با شما در میان می گذارم.

پست سایه درباره رنک شدن و دغدغه کنکور نداشتن مصداق حال من هم بود. من اصلا توان 6 ترم درس خواندن بکوب را نداشتم آن هم با بچه های خرخوان دانشگاهمان که اگر می خواستم رشته ای که می خواستم را بدون کنکور بروم باید جزو دو نفر اول می شدم که این یک مورد به هیچ وجه در توان آکوآی 19-20 ساله نبود. حتی در توان آکوآی 22 ساله هم نیست. اگر پا را فراتر بگذاریم فکر نمی کنم حتی در توان آکوآی 102 ساله هم می بود :)) بگذریم. 

از لحاظ سیر درونی اینجانب هم باید بگویم داریم به جاهای خوبی می رسیم. دو سال پیش حتی فکر نمی کردم که بتوانم در جایگاهی از اعتماد به نفسی که الان قرار دارم باشم اما این هم رقم خورد. باشد که مقداری جسورتر شوم. 

در نهایت نکته ای است که دوست دارم در موردش بنویسم بدون سانسور اما می نویسم با سانسور!

راستش اصلا نمی توانم تصمیم بگیرم. نمی دانم خوب و بد چیست. نمی دانم خودم چه می خواهم. مانده ام لنگ در هوا. مانده ام بین عقل و احساسم. مانده ام این بار هم مثل دفعات پیش پیرو احساساتم بروم یا این که پا بگذارم رویش یک لگد محکم هم نثارش کنم و بگویم "برید گمیشد مزاحم نشید" و با آغوش باز سراغ منطق بروم. اگر پیرو منطق بروم زندگیم جای جدیدی می رود که جسارتم هنوز پایش را در آن محدوده نگذاشته. گرچه حتی اگر می خواستم هم نمی توانستم بروم. چون مانعی وجود دارد که با تعاریف قانون مدنی می توان آن را قوه قاهره نامید. لذا بهتر است همین جا لپ تاپ را ببندیم و نقطه این پست را در همین جمله جاگذاری کنیم.

  • آکوآ ...