حریم مان

هشدار که آرامش ما را نخراشی و از این صوبتا

حریم مان

هشدار که آرامش ما را نخراشی و از این صوبتا

435

چهارشنبه, ۲۶ آبان ۱۴۰۰، ۰۱:۱۴ ب.ظ

حالا آن یک نفر کم بود یک نفر دیگر هم اضافه شد. الان شدند دو نفر خاموش! خب خیلی خوب است. دو نفر دیگر بیایند حرکت است.

  • آکوآ ...

بزن به چاک

سه شنبه, ۲۵ آبان ۱۴۰۰، ۰۴:۲۳ ب.ظ

خب می بینم که آن یک کاربر به صورت خاموش همچنان خاموش مانده و قصد ندارد بیخیال این جان نحیف و صفحه فقیرانه اش شود. در پست بعدی احتمالا کارمان به قسم خوردن می کشد. بهتر است همین حالا بزنی به چاک!

  • آکوآ ...

آرزوست...

سه شنبه, ۱۸ آبان ۱۴۰۰، ۰۴:۴۴ ب.ظ

قرار بود فالوور های عزیزم را در جریان دونات خوردنم قرار دهم. می دانم دل در دلتان نیست که بدانید آخر چه شد. آخر این آکوآی ما مرتاض شد یا همان فودی شکم پرست باقی ماند. باید بگویم که جان به جانمان کنند بنده شکمیم. دو روز بعد از پستی که به اشتراک گذاشتم در کمتر از چشم برهم زدنی یک دونات کامل را بلعیدم و بددد چسبید:} خلاصه بگویم خیلی به این کاربر امید نداشته باشید. ما می رویم همان دونات و قهوه مان را بخوریم.

  • آکوآ ...

التماس هر آنچه که از مصدر باب تفعل می شود ساخت

سه شنبه, ۱۸ آبان ۱۴۰۰، ۰۴:۳۴ ب.ظ

حس ششم آکوآ می گوید یک نفر که من را می شناسد و من در جریان نیستم، دارد پست هایم را دنبال می کند. خوب است نوشته ام "هشدار که آرامش ما را نخراشی" دوست عزیز. التماس تفکر!

جدا از شوخی، دوست من نخوان. بگذار در این گوشه از کره خاکی راحت و بدون سانسور خودم باشم.

  • آکوآ ...

تجربه های جدیدم

يكشنبه, ۱۶ آبان ۱۴۰۰، ۰۳:۴۷ ب.ظ

این کاربر دیروز کارت کتابخانه در دست وارد کتابخانه شد. کوله ای مملو از کتاب های قطور بر پشتش و ساکی محتوی دیگر کتاب های قطور در دست راستش داخل سالن شد. همه صندلی ها پر بود چون صبح دیر از خواب بیدار شده بود و ترافیک هم مزید بر علت شد. به زور و زحمت یک جایی در گوشه سالن یافت و به سمت آن شتافت. روی میز یک شارژر بود و از خانم و آقایی که اطرافش نشسته بودند پرسید: آیا این جا متعلق به کسی است؟ الهی شکر هردو آن قدر مشغول مطالعه بودند، متوجه نشده بودند آیا آن جا کسی می نشسته که الان رفته یا نه. -هنوز برایم عجیب است که چطور اینقدر در درس غرق شده بودند!- همین جا بود که نشستم روی صندلی و گفتم اگر آمد بلند می شوم. در این حین مسئول سالن با آن موهای سفید کم پشت و چشم های سبزش با چهره ای درهم سمتم آمد و تذکر داد نباید کوله داخل بیاورید. راستش از نوع نگاهش ترسیدم و بعد از سال ها یاد ناظم ترسناک راهنمایی افتادم که وقتی تذکر می داد چه طور صورتش برافروخته و چشمانش گرد می شد. همین شد که کوله ام را برداشتم و رفتم دنبال کمد. از یک خانم مهربان راهنمایی گرفتم و او با حوصله بسیار برایم توضیح داد چگونه کمد بگیرم. دوباره برگشتم داخل سالن. هربار مسئول سالن از کنارم می گذشت یاد همان ناظم راهنمایی می افتادم و آماده دفاع مشروع می شدم. تا این که آخرین باری که از کنارم گذشت کمی نزدیک تر آمد و گفت: می توانی چراغ را روشن کنی. با مکثی که کردم خودش برایم چراغ را روشن کرد. من هم دیگر یاد ناظممان را از خاطرم پاک کردم و در دل گفتم: عاخی چه مهربان!

هوای مطبوع دیروز، فضای زیبای کتابخانه، بوفه دنجش، ترسی که داشتم، نمازخانه و آرامشش و حس مفید بودن همگی از دیروز در خاطر آکوآ ثبت شدند.

  • آکوآ ...

430

چهارشنبه, ۱۲ آبان ۱۴۰۰، ۰۱:۲۱ ب.ظ

همیشه دو سوال برایم مطرح بوده و انگاری می خواهم آن ها را با خود به سرای آخرت ببرم.

اول این که چرا باید یک نفر من را به صورت خاموش دنبال کند؟

و دوم چرا وقتی کانال خصوصی تلگرامم فقط 8 ممبر دارد باید بازدید آن به 20 و چندتا حتی بالاتر هم برسد؟

  • آکوآ ...

دونات آن مایه جان

چهارشنبه, ۱۲ آبان ۱۴۰۰، ۰۱:۱۳ ب.ظ

برای مبارزه با هوای نفسم الان می شود دقیقا 14 روز از آخرین دوناتی که خوردم پس همچنان یک هفته دیگر تا پایان مهلت "دونات خوری ممنوع" باقی مانده اما شاید این جا یک نفر گول شیطان را بخورد و برود عهدش را بشکند. این که 7 فاکینگ روز دیگر جلوی شکمم را بگیرم و بتوانم بر این نفسم غلبه کنم همان روز نتیجه غایی را به اطلاع شما می رسانم و جشن مرتاض بودن آکوآ را با هم می گیریم.

  • آکوآ ...

همه چیز در ید او

چهارشنبه, ۱۲ آبان ۱۴۰۰، ۰۱:۰۸ ب.ظ

شاید فلسفه نماز های روزانه برایم روشن نباشد. شاید در موردش تحقیق نکرده باشم. شاید نتوانم کسی را قانع کنم که آن را به جا بیاورد اما روح آکوآ به آن آمیخته شده است. این که هنگام اذان باید خود را از دریای دغدغه ها بیرون بکشم و بروم و کمی با خدا بنشینیم به من یاد می دهد این دنیا با تمام عظمتش یک صاحب دارد و او مرا فرا می خواند تا با او خلوت کنم. به من می گوید تمام کار ها در ید اوست و اوست که اگر بخواهد و بگوید کن، فیکون.

پس با تمام وجود از کارهایم دست می شویم و هنگام اذان به سمت تو می شتابم تا مرا در آغوش بگیری و باری دیگر در گوشم آهسته بگویی: آرام باش. همه چیز دست من است.

  • آکوآ ...

به دنبال نشانه ها

سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۴۰۰، ۱۰:۰۰ ق.ظ

این هفته مقداری آرام ترم. صبورتر. با توکل بیشتر. این بار سفت ایستادم رو به رویش. به او گفتم من و تو 22 سال است که با همیم. عجیب است اگر از هم بترسیم. تو هستی پس من هم هستم. تو دیگر ناراحتم نمی کنی. اشک را از گوشه چشمانم سرازیر نمی کنی. نمی توانی جلوی موفقیتم را بگیری. تو همان منی!

بعد از این گفت و گوی دو نفره جذاب بین من و تو خدا با من حرف زد. از دهان مردم. من هم آیه ها را می بلعیدم. زیرلب با خود تکرار می کردم تا سنگینی خواب بر چشمانم غلبه کرد و صبح دیدم که برای کلاس خواب مانده ام. این قدر آیه ها را بلعیدم که صبح خواب ماندم.

نتیجه اخلاقی: شام سبک بخورید.

  • آکوآ ...

ترسناک ترسناک

شنبه, ۸ آبان ۱۴۰۰، ۰۷:۳۵ ب.ظ

خواه ناخواه همه ما ترکیبی هستیم از پدر و مادرمان. همان تخمک و اسپرمی هستیم که شدیم نطفه و الان داریم توی بلاگ چرخ می زنیم. پس هیچ جای تعجبی ندارد که اخلاقیاتشان را هم به ارث ببریم. وقتی خیلی عادی صبح از خواب بیدار می شویم، صبحانه مان را می خوریم و بعد به سراغ کارهایمان می رویم ناگهان متوجه یک استرس موهومی در دلمان می شویم که اصلا مشخص نیست ریشه در چه دارد. همین جا یاد مادرمان می افتیم که بله این همان استرس هایی بود که مادرمان از آن صبحت می کرد و ما هم در عالم کودکی و بی خبری از دنیای واقعی سر سوزنی درکی از آن نداشتیم. یا وقتی پای بحث و گفت و گو به میان می آید، خودمان را مرغ یه پایی می یابیم که هیچ جوره حاضر نیست کوتاه بیاید و بعد فلش بک می خورد به همان مرغ یه پای پدرمان. 

آن لحظه هایی که پدر و مادرمان را در خود می یابیم ترسناک ترسناک است.

  • آکوآ ...